پدرم مرحوم حاج حسن، در بازارچه مجلسی[1] مغازه نانوایی داشت. خیلی فعال و کوشا بود. آن زمان نانواییها از صبح زود تا آخر شب کار میکردند. پدرم صبح زود از خانه خارج ميشد وآخر شب برمیگشت. همیشه به ما و کارگرانش توصیه میکرد که:« کار را عزیزکن و تن را خوار؛ نه تن را عزیز کنی و کار را خوار!» برای معاش تلاش میکرد؛ ولی همیشه میگفت درکنارش نیتی بالاتر؛ یعنی خدمت بهخلق دارد. به فکر حلّ مشکلات مردم بود. اگر کارگر فقیری داشت، هنگام کار کمکش میکرد تا بتواند درآمد بیشتری داشته باشد. البته، خیلی اذیت میشد؛ ولی میخواست از این طریق به خانوادههای نیازمند کمک کند.